شنبه, 18 آبان 1392
کد پست : 277
بازدید : 3458
دیدگاه : بدون
آخرین خبرها

ده شب ده غزل به مناسبت ماه محرم

باوره

ای دینی و ارزش­ های فرهنگی، به شعرِ پارسی هویّتِ ویژه ­ای بخشیده است، چراکه هویت ملت­ ها را گذشته ­ی تاریخی و فرهنگی ­شان تعیین می­کند و از آن ‌جا که دین در همه‌ی ابعادِ فکری و عملی انسان نقش دارد و همه‌ ی حوزه‌ ها را در بر می‌ گیرد، ادبیات هم خصوصاً در زمینه‌ ی شعر از این قاعده مستثنی نبوده است. بر این بنیاد، نقشِ شعرِ آیینی را در غنای فرهنگی نمی­ توان نادیده انگاشت. البته در این شکّی نیست که شعر و ادبیاتِ آیینی که حاوی آموزه ­های دینی (ارزش­ های اخلاقی، رفتاری، کرداری، و باورهای آسمانی) می­باشد ، در تمام جوامع و دین ­های مختلف وجود دارد. شاهد این مدّعا وجودِ سروده­ های آیینی در ادیانِ باستانی زردشت، بودا، آیینِ هندو، ادیانِ باستانی در یونان کهن و... به شمار می­روند. بنابراین اکثرِ فرهنگ­ ها، بهره­ هایی از ادبیات آیینی دارند و ادبیات آیینی، در پربار شدنِ فرهنگِ آن­ ها، دارای نقشی تأثیرگذار بوده است. اما در خصوصِ فرهنگ و شعر پارسی باید گفت: از دیرباز تاکنون ایرانیان جزء ملّت‌هایی بوده ‌اند که در خلقِ اشعارِ عارفانه و آیینی دستی توانا داشته‌اند، زیرا یکی از اهدافِ سرودنِ اشعارِ آیینی در گذشته انتقالِ پیام و مفاهیم و عاملی مهم در جهتِ بیداری و راهنمایی مردم بوده است.

در نگاه تخصصی، در ادبیات پارسی شعرِ آیینی به اشعاری گفته می‌ شود که در نَعت، منقبت و سوگِ پیامبر(ص) و اهل بیت(ع) و وصفِ حال تاریخِ دین و بزرگان دین سروده شده باشد و بیانگر حزن و اندوه و دارای نگاهی متفاوت می­باشد. شعرِ آیینی گونه­ای است مرکب از شعر و آیین؛ یعنی هم باید شاخصه‌ها و ویژگی‌های ممتازِ یک شعر را در آن ببینید، چه از نظرِ جذابیّتِ تأثیرگذاری و چه از نظر ساخت و بافتِ منسجم. و وقتی صحبت از آیین می‌شود یعنی باید نماد‌های ارزشی و فرهنگیِ آیین که در این ‌جا به طورِ مشخص دین است، در آن باشد. ـ طبیعی است یک شعرِ موفقِ آیینی باید با کسبِ پشتوانه ‌هایی از درکِ درستِ تاریخی، ارزش‌ ها و نگرش ‌های دینی را به همراه داشته باشد. و اگر فاقدِ این ویژگی‌ ها باشد، شعر آیینیِ موفقی عرضه نکرده‌ایم.ـ یعنی ترکیبِ بین شعر و آیین، شعری که ترجمان و فرایندِ اندیشه و ارزش‌های دینی است. و شاعری که به این گونه شعر گفتن روی می­آورد باید اول شعر را بشناسد و با همه‌ ی ویژگی ‌های شعری اعم از ویژگی‌ های ساختار و درون ‌مایه و مضمون آشنایی داشته باشد. دوم این­که به تاریخِ شعرِ پارسی اشراف داشته باشد و بداند که میراث‌ دارِ کدام فرهنگ است. ـ شاعری که گسسته و بریده از گذشته بخواهد شعر بگوید، قطعاً شعرِ او تأثیرگذار نخواهد بود.ـ اما نکته ‌ی سوم این که آشنایی با فرهنگ و درون ‌مایه ‌ی دینی ـ به خصوص در قلمرو شیعی ـ داشته باشد. مثلاً اگر شاعری بخواهد در خصوصِ واقعه ‌ی عاشورا شعر بگوید باید با تاریخِ کربلا و تحریف ‌های ادبی که در آن وارد شده است آشنا باشد.

همان­ گونه که پیش ­تر آمد ادبیاتِ آیینی حرفی نیست که امروز در میانِ شاعران و مخاطبان مطرح شده باشد بلکه از گذشته بوده است و آثارِ بزرگان و قدما ـ اعم از شیعه و سنّی ـ نشان از جاری بودنِ این ‌گونه در ادبیات ما دارد. اما باید گفت: شعر و ادبِ آیینی پس از دورانِ بازگشت (دوره­ ی بازگشتِ ادبی که به سبکِ بازگشت هم معروف است، از نظر تاریخی تقریباً از زمان فتحعلی­ شاه قاجار تا مشروطه را شامل می­شود. در سبک­ شناسی شعرِ پارسی، سبک بازگشت سبک بین دوره­ ی فترت و مشروطه می­باشد.) پیشرفتِ چندانی نداشت و در حدّ تقلید از دیگران و مدایح ائمه و پیروی از سبکِ خراسانی و عراقی بود. شیوه ­ی سخن بسیار نازل، ضعیف و چهره‌ ی شاخصی در بین شاعرانِ این سبک، در آن زمان دیده نمی ‌شد. پس از دوره­ ی بازگشت (در دوره­ ی مشروطه) ادبیاتِ روشن ‌فکری میدان‌ دار این دوره بود و مدح ائمه علیهم‌ السلام در حاشیه و بینِ علوم مطرح می‌شد. اما از دهه­ی 50 خورشیدی به بعد هم­زمان با جنبشِ روشن‌فکری اسلامی، توجه به ادبیات مذهبی در بینِ اقشارِ مختلف بیدار شد و طرحِ مضامین مذهبی که ادبیات انقلاب سال 57 را شکل داد وارد حوزه روشن ‌فکری مذهبی شد.

در دوره­ ی معاصر، با توجه به نگاهی که امام خمینی(ره) و انقلاب به مردم داد و با توجه به این‌ که شکل‌ گیری انقلاب و سیرِ پیروزی آن با تأسی و اقتدا به پیامبر(ص) و اهل بیت(ع) ـ خصوصاً امام حسین(ص) و فرهنگ شهادت عاشورایی بود ـ این پیوند در بسترِ شعرِ انقلاب یک خانه ‌تکانی و ترمیم ایجاد کرد و افق‌ های تازه ای را فراروی شعرِ آیینیِ ما گشود. به این معنا که اگر در گذشته بیشترِ اشعار، توصیفِ اهل بیت(ع) و زندگی آن بزرگواران بود، در جریانِ شعر انقلاب، شاعران ما به تبیین زندگی و به چرایی فلسفی حرکت‌ها و موضِع‌گیری‌های اهل بیت(ع) پرداختند. و دیگر اینکه، شعرهای آیینی و مذهبی پیش از انقلاب بیش­ تر برای مراسمِ سوگ و مرثیه و بیش­تر در قالب ‌های کلاسیک مطرح می‌ شد، قالب ­های چون: ترجیع­ بند، ترکیب ­بند یا نوحه، ، اما پس از انقلاب تا حد زیادی از چار چوبِ زمان و مکان رها شده و از نظر اندیشه­ ای نیز قوی شده است و از نظر ساختاری هم قالب ­های رباعی، دو بیتی، سپید، غزل و مثنوی نیز در این مورد به کار گرفته شده است. در دهه­ های 60 ، 70 و 80 شاعران به این گونه­ ی شاعری و سرودن رویکردِ بیشتری نشان داده ‌اند و در شاخه‌ های مختلفی مثل انتظار، ولایت، عاشورایی، نیایش ‌ها و... به راه خود ادمه می ­دهند. از این ­رو شعر آیینیِ امروز، یک فصلِ شکوه ‌مند و متفاوت با شعرِ آیینیِ پیشین می ­باشد.

 

بر این بنیاد که غزلِ معاصر به همراه شاخه­ های گوناگونِ خود، و با شاعرانِ توانمند و استومندش هم­ چنان استوار و بالنده به راهِ خود ادامه می­دهد و در عرصه­ ی شعرِ آیینیِ معاصر شهسوارانِ بنامی در حالِ جَوَلان و تاخت و تاز می­باشند، در انتخابِ این ده غزل ـ به مناسبت ده شب عزاداریِ شب­های محّرم ـ سعی بر آن شده است که غزل­ ها از معاصرسُرایان و یا شاعرانی باشد که کم­تر شناخته شده هستند. در زیر به این ده غزل نظر می­افکنیم:

 

 

 

روییدنِ هلال که کم کم شروع شد،

 

در نبضِ واژه ها، تپشِ غم شروع شد.

 

 

بغضِ زمان شکست و دلِ آسمان گرفت،

 

اشکِ زمین ز چشمه­ ی زمزم شروع شد.

 

 

عالم دوباره رنگ، قیامت گرفته است

 

شاعر بخوان قیامت عالم شروع شد.

 

 

«باز این چه شورش است» که در جانِ عالم است؟

 

«باز این چه شورش است» محـــــــرم شروع شد.

 


سالِ تولّدِ او شصت و یک نبود،

 

با گریه ­های توبه ­ی آدم شروع شد.

 

 

قرآن گشوده ­ایم برای تلاوتش،

 

از ابتدای سوره مریم شروع شد.

 


از کاف ­ها گذشت و سوی یا و عین رفت،

 

با صادِ صبر، ناله ­زنان تا حسین رفت.

 

(میثم مؤمنی نژاد)

 

 

 

خُرّم دلی که منبعِ اَنهارِ کوثَر است!

 

کوثر، کجا ز دیده­ ی پُر اشک بهتر است؟!

 


نامِ حسین و «کرب و بلا» هر دو دلرُباست

 

نامِ «علیّ اکبر» از آن دلرباتر است!

 


رفتم به کربلا به سَرِ قبرِ هر شهید

 

دیدم که تربتِ شهدا مُشک و عَنبَر است.

 


هر یک، مزار و مرقدشان، چار گوشه داشت

 

شش گوشه، یک ضریح، در آن هفت کشور است.

 


پرسیدم از کسی سببش را؛ به گریه گفت:

 

پایینِ پای قبرِ حسین(ع)، قبرِ اکبر است.

 


پایینِ پای قبر علی اکبرِ جوان،

 

هفتاد و یک شهید، چو خورشیدِ اَنوَر است.

 


بر دستِ راستِ قبر، یکی پیر جلوه کرد،

 

زان گوشه ­ی رُواق که نزدیکیِ دَر است؛

 


پرسیدم از مَخادِمِ آن، کاین مزارِ کیست؟

 

گفتا: حبیب، نورِ دو چَشمِ مُظاهَر است.

 


نزدیکِ نهر عَلقَمه دیدم یکي شهید،

 

گفتم: چرا جدا ز شهیدانِ دیگر است؟

 


گفتا: خَموش باش! که عباسِ نامدار،

 

منظورِ او ادب به جَنابِ برادر است.

 


رفتم به خیمه­ گاه، شنیدم بگوشِ دل،

 

آنجا فَغانِ زَینَب و کُلثومِ اَطهَر است.

 


رفتم به سوی خیمه­ی بیمارِ کربلا،

 

دیدم که با دو صد غم و مِحنَت برابر است.

 

 

 

شاها، تویی که «ناصرِ دین» باد چاکرت!

 

منظورِ او به اِذنِ جَنابِ مطهّر است.

 

(ناصرالدین شاه قاجار)

 

 

 

 

 

حُرّ شرم می­کند که به مولا نظر کند،

 

یا از کنارِ خیمه ­ی زینب گذر کند.

 


دیروز ره به چشمه ­ی خورشید بسته بود،

 

امشب چگونه روی به سوی قمر کند؟

 

 

آن ماه، گرمِ پویه ­ی منزل به منزل است،

 

راهی بجو که فاصله را مختصر کند.

 

 

در غیبتِ سپیده، سحر هم سترون است

 

کو پرتوی که آینه را بارور کند؟

 


آغازِ روشناییِ آیینه حیرت است،

 

زان پس که از تبارِ سیاهی حذر کند.

 

 

رهپویِ کوی دوست چه حاجت بَرد به پا؟

 

کو آفتابِ عشق که با سر سفر کند.

 


یک گام تا به خانه­ ی خورشید، بیش نیست،

 

حاشا که راه را قدمی دورتر کند.

 

 

از نیمه ­راهِ فاجعه برگشت سوی عشق،

 

تا خِلعتِ بلندِ وفا را به بر کند.

 


در کربلا دوباره جهان عشق را شناخت

 

در کربلا جهان دل خود را دوباره ساخت.

 

(دکتر علی موسوی گرمارودی)

 

 

 

 

 

ای که گرفتی به دوش، بارِ غم و بار عشق،

 

باز بیا سر کنیم، قصه ­ی گلزارِ عشق.

 


قصه شنیدم که دوش، تشنه لبِ گل ­فروش،

 

برد گلی سبزپوش، هدیه به بازارِ عشق.

 


گل غمِ ناگفته داشت، خاطر آشفته داشت،

 

چشمِ به خون خفته داشت، از غمِ سالارِ عشق.

 


عشوه ­کنان ناز کرد، وا شدن آغاز کرد،

 

خنده زد و باز کرد، دیده به دیدارِ عشق.

 


گر چه زمان دیر بود، تشنه ­لبِ شیر بود،

 

منتظرِ تیر بود، یارِ وفادار عشق.

 


باغ تب و تاب داشت، گل طلبِ آب داشت،

 

کی خبر از خواب داشت، دیده ی بیدار عشق.

 


عشق زمین­گیر شد، عرش سرازیر شد،

 

گل هدف تیرِ شد، ای عجب از کار عشق.

 


آن گلِ مینو سرشت، بر ورق سرنوشت،

 

با خطی از خون نوشت، معنیِ ایثار عشق.

 

 

 

نسترنِ دل ­نواز، رفت چو در خوابِ ناز،

 

زمزمه ­ای کرد ساز، قافله ­سالارِ عشق.

 

 

 

کای ادب ­آموخته! دیده به من دوخته!

 

غیرِ دلِ سوخته، نیست سزاوارِ عشق.

 


این گلِ باغ خداست، از چمن کربلاست،

 

خوابگه او کجاست؟ سینه­ ی اسرارِ عشق.

 


غنچه ­ی آغوش من، زینت خاموش من،

 

یارِ کفن ­پوش من، یار من و یار عشق.

 


دشت پر از های و هوست، مشتریِ عشق اوست،

 

ای شده قربان دوست، اوست خریدار عشق.

 


خیمه به کویم زدی، خنده به رویم زدی،

 

مَی ز سبویم زدی، بر سرِ بازار عشق.

 


کودک من! لای ­لای، از غم تو وای وای!

 

گریه کند های ­های، چشمِ عزادار عشق.

 


با تو «شفق» پر گرفت، عشق در او در گرفت،

 

تا نفسی بر گرفت، پرده ز اسرار عشق.

 

(محمد جواد غفورزاده/شفق)


شب از فزونیِ غم، چاک زد گریبانش

چو گشت صبحِ فراق و رسید هجرانش.

 

زِ دودِ آتشِ دل، مادر سیه روزش،

کشید سُرمه­ ی ماتم به چشمِ قربانش.

 

خمید قامتِ مادر ز محنتِ اکبر

چو کرد غم ­زده لیلا، دوان به میدانش.

 

دوید از پیِ اکبر، چو «اُمّ اسماعیل»،

چو دید می­ رودش جان، به پیشِ چشمانش.

 

دوید و باز نشست و دوید و باز نشست،

چو تابِ رفتن و ماندن نبود در جانش.

 

سرشک و خونِ دل از دیدگان فرو می ­ریخت،

به یادِ آبِ فرات و لبانِ عطشانش.

 

چو آن هُمای سعادت ز آشیان برخاست،

کشید دستِ شقاوت، کمانِ پیکانش.

 

نگویم این که چه شد یا که بر زمین افتاد

فُتاد لرزه به عرشِ عظیم و ارکانش.

 

چو گشت شبه پیمبر به خاک و خون غلتان،

درید شیرِ خدا در نجف، گریبانش.

 

هم از مدینه پیمبر به کربلا آمد،

گسیخت چون که زِ هم، آیه­ های قرآنش.

 

دوید جانبِ میدان، علی علی گویان

حسین و از پیِ او، خواهرِ پریشانش.

 

نشست یا که ندانم فُتاد روی زمین

گرفت رأسِ علی را پدر به دامانش.

 

بسود رخ، به رخِ پُر غبارِ فرزندش،

نهاد لب، به لبِ خون ­چکان و سوزانش.

 

غبارِ غم ز سرش می ­فشاند و می ­نالید،

که خاک بر سرِ دنیا و سست­ بنیادش!

 

عجب نمود «حسان»! کربلا پذیرایی!

که کُشت تشنه ­لب آخِر، غریب­ مهمانش.

(حبیب چایچیان/حسان)

 

 

مشک برداشت که سیراب کند، دریا را

رفت تا تشنگی ­اش آب کند، دریا را.

 

آب روشن شد و عکسِ قمر افتاد درآب،

ماه می­خواست که مهتاب کند، دریا را.

 

کوفه شد، علقمه؛ «شقّ القمر»ی دیگر دید

ماه افتاد که محراب کند، دریا را.

 

تا خجالت بکشد، سرخ شود چهره ­ی آب

زخم می خورد که خوناب کند، دریا را.

 

ناگهان موج برآمد که رسید اقیانوس

تا در آغوشِ خودش خواب کند، دریا را.

 

آب مهریه ­ی گل بود والّا خورشید

در توان داشت که مرداب کند، دریا را.

 

روی دست تو ندیده است کسی دریادل،

چون خدا خواست که نایاب کند، دریا را.

(سیّد حمیدرضا برقعی)

 

نخستین کس که در مدح تو شعری گفت، آدم بود

شروع عشق و آغاز غزل، شاید همان دم بود.

 

نخستین اتّفاق تلخ­ تر از تلخ، در تاریخ

که پشتِ عرش را خم کرد، یک ظهر محرّم بود.

 

فتاد از پا کنار رود، در آن ظهر دردآلود

کسی که عطر نامش، آبروی آب زمزم بود.

 

دلش می­­ خواست می ­شد آب شد از شرم، امّا حیف

دلش می ­خواست صد جان داشت، امّا باز هم کم بود.

 

مدینه نَه، که حتّی مکّه دیگر جای امنی نیست

تمام کربلا و کوفه، غرق ابن ملجم بود

 

اگر در کربلا توفان نمی شد، کس نمی فهمید

چرا یک عمر پشتِ ذوالفقارِ مرتضی، خم بود

(علی ­رضا قزوه)

 

 

عصر عاشورا، کنارِ خیمه های سوخته،

ذوالجناحی ماند با یالِ رهای سوخته.

 

کاروان می‌ رفت و می‌ بلعید دشتِ دیرسال،

کودکان تشنه را با دست و پای سوخته.

 

در کجا دیدید یا خواندید؟ روی نیزه‌ها،

آسمان، قرآن بخواند با صدای سوخته.

 

قطره ‌قطره شرم شد، آب فرات از دیدنِ

رقصِ خون ‌آلودِ شمشیر و هوای سوخته.

 

چارده قرن آسمان بارید و می ‌بارد هنوز،

چشمِ زینب را به خاک کربلای سوخته

 

ابرها بارانی و شاید خدا هم گریه کرد

عصر عاشورا، کنار خیمه ‌های سوخته

(دکتر محمود اکرامی)

 

 

روزی، تمام همّت خود را گذاشتی،

در خیمه ­های آتش و خون، پا گذاشتی.

 

در کوچه ­های حادثه، همراهِ کاروان،

پا جای پای حضرت زهرا گذاشتی.

 

با ناله ­های سوخته، در سوگ مجتبی

داغی بزرگ بر جگرِ ما گذاشتی.

 

در شام تیره ­ای که پُر از بوی فتنه بود

آیینه­ ای مقابلِ دنیا گذاشتی.

 

تو خطبه­ ی شهادتِ یاران عاشقی

از خود حماسه های تری، جا گذاشتی.

 

بانو! چقدر در نظرم آسمانی است

راهی که پیشِ دیده ­ی فردا گذاشتی.

 

از نسلِ آتشینِ کدامین فرشته ­ای؟

کاین گونه عشق را به تماشا گذاشته ای.

(پروانه نجاتی)

 

آنك سر امير، به «دارالاماره» بود

طشت طلا، محلّ طواف ستاره بود.

 

در گوشه ‌اي ز مجلس ظلماني يزيد،

بُهتِ غريبِ دختر بي ‌گوشواره بود.

 

او روز ها به شوقِ بغل كردن پدر،

پاي پياده همسفرِ خار و خاره بود.

 

مي‌ گفت: تا به گمشدگان ره نشان دهد

يك كاروان، پياده و بابا، سواره بود

 

وقتي كه ني‌، لبانِ پدر را ز هم گشود،

قرآن گشوده بود و پي استخاره بود.

 

وقتي كه ديدم آن سر و رگ‌ هاي پاره را،

ديگر كجا شكايتم از گوشِ پاره بود؟

 

در چشم آفتاب، ستاره غروب كرد

وقتي كه شب گذشت، «رقيّه» ستاره بود.

 

صبح آمد و صداي اذان، شام را گرفت،

در مسجدِ دمشق، سري بر مناره بود.

 

آنگاه برشدي به درِ مسجد دمشق،

يعني كه برتر است ز منبر، امام عشق.

(دکتر محمدسعید میرزایی)



* در به انجام رسیدنِ این نوشته و انتخابِ غزل­ ها از کتاب "جَرَس فریاد می­دارد"(720 غزل عاشورایی)، سایت­ ها و وبلاگ­های شاعرانِ آیینی ­سرا بهره گرفته شده است. مُرواتون همه سال... .

 

 

 

یعقوب فــــولادی / دورودگــــاه

 

آبان­مــــاه 1392 خورشیــــدی

 

 

 

درباره نویسنده

ثبت دیدگاه

مجموع دیدگاهها : 0 در انتظار بررسی : 0 انتشار یافته : 0

دیدگاه (0)

کسب رتبه 0 ستاره ، از 5 ستاره ، از مجموع 0 نظر ثبت شده
هنوز هیچ دیدگاهی ارسال نشده است.

ارسال دیدگاه

  1. ارسال دیدگاه به عنوان مهمان ثبت نام یا ورورد به ناحیه کاربری.
امتیاز به این پست:
پیوست ها (0 / 3)
اشتراک موقعیت شما
لطفا کد امنیتی زیر را وارد کنید
امروز : یکشنبه, 16 ارديبهشت 1403 15:40 ب ظ